قند و عسل مامان من وتو به اصرار باباجون یکشنبه 5 شهریور با دایی داود رفتیم شمال. تا آخر هفته بابا بیاد پیشمون و واست یه جشن تولد خونوادگی بگیریم. از پنج شنبه خاله سمیرا و خواهری ها مشغول تزیین اتاق شدند. حدود ظهر جمعه با اومدن همه ی دایی ها و خاله ها و دایی و دختر دایی و مادربزرگ مامان، جشنمون شروع شد.یه جشن صمیمی ،نه خیلی بزرگ،اما گرم و شاد.خیلی بهت خوش گذشت.همش می خندیدی.کلی از دیدن بادکنک ها ذوق زده شدی. موقع آوردن کیک، فشفشه ها رو روشن کردیم. چشات از خوشحالی و تعجب گرد شده بود.سه تا کلاه واسه تو ، ایلیا و کیان گرفته بودیم تا تو سرتون بذارید. وقتی شمع ها رو فوت کردیم. دوبار دیگه هم روشن کردیم تا ایلیا و کیان هم فوت کنند. حتی کیک ...